مادموازل او   2009-10-14 18:40:34

بسیاری اوقات متوجه شده‌ام که پس از اهدای بخشی از گنجینه‌ی گذشته‌ام به شخصیت‌های کتابهایم، آن بخشی که بی‌محابا آنرادر دنیایی تصنعی قرارداده‌ام، از حسرت پژمرده میشود. هر چند آن بخش در ذهنم بر جای میماند، گرمای شخصی و جذبه‌ی پایبند به گذشته‌اش از دست رفته وبیشتر با نوشته‌ام عجین شد تا با فردیت سابق من که به نظر میاید در آنجا از مداخلات نویسنده در امان بوده‌است. در حافظه‌ی من خانه‌هایی بوده که با همان سکوتی فرو ریخته‌است که خانه‌ها در فیلمهای صامت گذشته‌هایی دور فرومیریزند، و تصویر ندیمه‌ی فرانسوی روزگار دور من، که یک‌بار اورا به پسرکی در یکی از کتابهایم عاریه دادم، حالا که در توصیف از کودکی که کاملا نامربوط به کودکی خودم غوطه میخورد بسرعت رنگ میبازد. انسان درون من در مقابل آن نویسنده‌ی داستان‌های خیالی تمرد میکند و آنچه در زیر میاید تلاش نومیدانه‌ی من است برای نجات آنچه از مادموازل پیر باقی مانده‌است.
مادموازل زنی درشت‌اندام، زنی بسیار نیرومند، در سال 1905 که من شش ساله بودم و برادرم پنج ساله، غلتان به هستی ما واردشد. او آنجاست. به وضوح موهای تیره‌اش را که روبه بالا شانه شده و در خفا خاکستری میشود، می‌بینم، سه چین روی پیشانی ریاضت‌کشش را، ابروان پر پشتش را، چشمان فولادینش را پشت عینکی پنسی با لبه‌ی سیاه‌رنگ، رد موی پشت لبش را، سیمای پریده رنگش را که در لحظات خشم در محدوده‌ی چانه‌ي سوم و فربه‌ترینشان، آن‌چنان شاهوار بر بالای کوهستان پردامنه‌ی بلوزش گسترده, گلگونی افزونی به‌خود میگیرد و حالا می نشیند، یا بهتر بگویم، باژله‌ی لرزان آرواره‌اش، با پاهای شگفتی‌آور وسه دگمه‌ی کنار دامنش، در حالیکه محتاطانه خود را پایین می‌آورد، به جنگ با فعل نشستن میرود، ودر آخرین‌لحظه جثه‌اش را تسلیم یک صندلی راحتی از چوب جگن میکند که از سر وحشت محض با قرچ‌و‌قروچ فراوان واکنش نشان می‌دهد.


قسمتی از داستان کوتاه مادموازل او، ولادیمیر ناباکوف


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات